پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

اصلا حال وحوصله نداشتم ،اعصابم بهم ریخته بود برای همین فکرم مشغول بود.اینجور وقتا معمولا حواصم به اطراف نیست .خودمو با یه چیزی مشغول میکنم ولی اصلا ازش چیزی متوجه نمیشم . انروز هم همینطور بودم یه تیکه نون ساندویچ توی پیاده رو افتاده بود مثل یه قوطی نوشابه که گاها با پا جابجاش میکنم همینجور باخودم میکشیدمش و قدم میزدم .به اتفاقی که افتاده بود فکرمیکردم برای همین اصلا به کاری که دارم میکنم توجهی نداشتم .

کمی که جلوتر رفتم پیرمردی زد به شونه ام و گفت : پسر جون با نعمت خدا اینکارو نکن .انگار متوجه نشده باشم که چی میگه یه نگاه به پیرمرد کردمو یه نگاه هم به زیر پام انگار بازم خشکم زده بود و متوجه حرفش نشده باشم بِروبِر به پیرمرد نگاه کردم . پیرمرده دوباره گفت: منظورم این تیکه نونه .اون نعمت خداست چرا بهش بی احترامی میکنی؟

انگار تازه متوجه شده باشم که دارم چیکار میکنم .به پیرمرده گفتم : بله حق باشماست . اومدم که نون رو بردارم .پیرمرده زودتر از من برداشت و بوسید و گذاشت یه گوشه ای از باغچه کنار پیاده رو .ازش تشکر کردم و راه افتادم که برم ،دیدم پیرمرده هم رفت داخل مغازه .یه نگاه به سردر مغازه انداختم دیدم نوشته سوپر پروتئین ...

درهمون حال سرمو برگردوندم و به راه خودم ادامه دادم ،اومدم که افکارمو جمع کنم که صدای واق واق یه توله سگ بازم حواسمو پرت کرد.برگشتم ببینم صدا ازکجاست که دیدم ازجلوی درمغازه همون پیرمرده .توله سگ بیچاره واق واق میکردو پیرمرده هم با جارو عین توپ گلف پرتش میکرد اینطرف و اونطرف ...

سریع برگشتم سمت مغازه که بگم چیکار داری میکنی ؟ که چشمم به همون تیکه نون افتاد .برش داشتم و گذاشم جلوی توله سگ بیچاره سرمو بلند کردم رو به پیرمرد و گفتم : اگه این تیکه نون خشک نعمت خداست این توله سگ گرسنه هم خلقت خداست ...همچینی میخورد که انگار چند ساله چیزی نخورده وتمام خواسته اش همین یه لقمه نون خشکی بوده که من ازبی اعتنایی و اون پیرمرد از سر احترام یه گوشه انداخته بودیمش .

بعضی وقتا میمونم که با این همه دبدبه و کبکبه آیا واقعا از مسلمونی بویی هم بردیم یا فقط قیافه مون رو شبیه مسلمونا کردیم و یه اسم اسلام رو یه گوشه شناسنامه هامون نوشتیم ؟!

یاد ماجرای برخورد امام حسن (ع) افتادم که روزی درسایه نخل باغشون سفره ای پهن کرده بودن و باگفتن بسم الله لقمه ای گرفتن که به دهان بگذارن ،هنوز لقمه به دهان نرسیده بود که چشمشون به یک سگ افتاد که درچند قدمی ایشون چشم به دست امام دوخته بود. حضرت لقمه رو برگردوند و کمی دورتر از سفره روی زمین گذاشت .سگ دمی تکون داد و لقمه رو خورد . حضرت دوباره لقمه برداشتن و خوردند اما درلقمه بعدی دوباره چشمشون به همن سگ افتاد که داشت به حضرت نگاه میکرد.دوباره حضرت لقمه رو برای سگ کنار گذاشت سگ لقمه رو خورد و همون جا نشست حضرت یک لقمه خودش میخورد و لقمه ای رو به سگ میداد...دراین حین مردی از صحابه بنام نجیح که ازاونجا عبور میکرد به حضرت سلامی داد و گفت : یابن رسول الله اجازه دهید سگ را دور کنم تا مزاحم غذا خوردن شما نباشه .

امام جواب سلام نجیح رو دادن و فرمودند: با سگ کاری نداشته باش.من ازخدا شرم دارم که صاحب جانی گرچه حیوان باشد به من نگاه کند و من درحال غذا خوردن باشم و به او چیزی ندهم .حضرت اینرا گفت و لقمه که درست کرده بود را دوباره برای سگ گرسنه کنار گذاشت ...

اینها رو میخونیم و مبینیم اما دریغ از عبرت ،سگ که جای خود. برادرمسلمان هم همینطور، برادر تنی خودمان بامشکل روبرو شده ،خودمون را به نفهمی میزنیم که انگار چیزی نمیدونیم و ازمشکلش بی خبریم بعد تسبیح برمیداریم وصدبار میچرخونیمش تا اذکار هم از ریا کاری ما سرشون گیج بره ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ یک شنبه 21 مرداد 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: سگ نان اعصاب پیاده رو مسلمان  امام حسن  
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin